عزیز دلم، ستایش عزیز دلم، ستایش ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
وبلاگ عزیزترینموبلاگ عزیزترینم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

❀◕ ‿ ◕❀چشمهای ستایش چشمه زندگی❀◕ ‿ ◕❀

برام بخند

    ستایشم....            از اینکه تو را دارم ، زندگی را زیبا میبینم ،             سپاس میگویم او را که تو را به من داد.       ای همیشه جاودانه در میان لحظه هایم ،    غصه معنایی ندارد تا تو می خندی برایم . ...
4 آذر 1392

نیایش

                                          خدایا  شکرت برای نعمتی که به من دادی به بزرگیت قسمت می ده که مراقبش باشی و بهم کمک کنی با تمام توان ازش مراقبت کنم. ...
4 آذر 1392

دلنوشته

                                             من به این ثانیه ها دلشادم به همین تنهایی.به همین بودن بی دغدغه رویایی. به همین لحظه که گم می شوم و تو مرا می یابی. به همین لاف زدن های قشنگ که پر از نور امید است دلم آی غم ها کجایید که من می خندم. ور نه یک ثانیه بی دغدغه ماندن سهل است. و محال است که یک لحظه ز یادم بروی کاش میدانستم که چرا روز و شبم با تو گره خورده ولی باز هم باک ندارم که دل...
4 آذر 1392

گذری در خاطرات

  این روزها حال و هوای ۲سال پیش روبرام زنده میکنه رفتم سراغ عکسهات و وقتی نگاهشون میکردم آهی باخوشحالی وتاسف بخاطرتکرارنشدن اون روزهای قشنگ میکشیدم وتصمیم گرفتم یه پست بذارم با تعدادی ازعکسهات که بوی خاطره میده و جا مونده ، چقدرروزهای مهم و قشنگ و پر از بوی خوشی بود، چقدرهمه چیزنورانی و پاک بود و هنوزم هست به خاطروجودعزیزت ، چقدرحس خوبی داشتم، خوب اما عجیب و ناشناخته ! لمس مادربودن چقدر غریب وآشنا بود . .  .آشنا چون مادری دارم به پاکی هرچی زلالیست ومادری شدم پرازخلع ندانستن ، چه سخت بودمهم بودن اماندونستن و من چه خوب تونستم فرزندداشتن روباورکنم وامروزچه خوب میتونم بگم مادرم مادرتو مادردخترکی ازجنس خودم که قلبم روتسخیر...
4 آذر 1392

27 ماهگی گل دخترم

  دخترکم میخندد و میرقصد و میچرخد در این روزگار ، خنده لبش تمام امید و بودنم ، رقص تنش همه ذوق و احساسم و دعایم چرخش روزگار به کامش . ذوق و برق نگاهش میبرد مرا تا اوج ، میبرد تا افسانه ای شود تمام ناخوشی های ریز و درشت دور و برم . همه ی زندگی همین است . امید بودنش ، شکر عطر تنش ، همه مرا به لبخندی وا میدارد در مقابل بر وقف مراد نبودن ها به خاطر دخترک ، دلم هنر میخواهد ، شعر ، عشق و عرفان میخواهد . دلم چیزی ورای مادیات این روزگار میخواهد . عشق وجودش سیرابم کرده از کمی و زیادی عشق کهنه . امنیت حضورش ، چشمانم را شسته است ، جور دیگری میبینم . خدایا تو را شکر ، برای تمام نداشته هایم ...
4 آذر 1392

27 ماهگیت مبارک فرشته کوچولو

  ستایش  دردانه  من: این روزها گمان ساده من این است که بهشت خدا به زمین آمده است و در دستهای کوچکی خلاصه شده تا زمانی که آنها را میبویم بوی رحمت پروردگارم را استشمام کنم... وچشمهایی هستند که وقتی در آنها مینگرم به گمانم در چشمه های بهشتی نظاره گر تصویر خودم هستم... و لبهایی که همچون فرشتگان راوی داستانهای زیبایی هستند که گویا با حروف راز بیان میشوند و تنها مفهومشان را من میفهمم و برای دیگران ترجمه میکنم و خدا میداند که چه لذتی دارد. باید مادر باشی تا بدانی مفهوم ساده حرفهای نامفهومم را... خوشبختی اینجاست... همین نزدیکیها... این روزها بسیار به ما سر...
3 آذر 1392

محرم1392

  گُر می گیری، گرمت می شود، گرما زیر پوستت می پیچد و تو سوختن را در سلول های احساست، حس می کنی. دماسنج دلت را که نگاه کنی، گرمای وجودت دستت می آید. انگار در اجاق رگ هایت هیزم می سوزانند. گرما بالاتر از حدّی است که برف چشم هایت را آب نکند و سماور هیئت ها را به جوش نیاورد. گرما بالاتر از حدّی است که زیر دیگ های نذری را روشن نکند. داغ می شوی. محرم هنوز سوژه داغی است. نفس هایش گرم و عطرآگین است. انگار در ریه هایش اسپند و عود می سوزانند. هر سال صدای گام هایش، کوچه ها و خانه ها را هوایی می کند و با اولین دق البابش، در به رویش می گشایند و این گونه، عطر نفس هایش در پیراهن شهر می پیچد. محرم، سیاه پوش داغی سترگ، از راه می رسد، داغ...
2 آذر 1392
1